کتاب هیاهوی زمان، مطابق سبکی که اخیرا در غرب خیلی محبوب شده، توسط جولین بارنز نوشته شده است. در این سبک برای درماتیزه کردن تاریخ، اجزایی از تخیل و ظرایفی جذاب، به تاریخ واقعی افزوده میشود.
کتاب در مورد زندگی دیمیتری شوستاکوویچ، یکی از نامدارترین آهنگسازان شوروی روسیه (یا شوروی سابق) است.
پس از هر انقلابی، هنر هم تأثیر میپذیرد و متناسب با دگرگونیهای اجتماعی و تأثیری که جامعه بر هنرمند میگذارد، آثاری خلق میشود. شوستاکوویچ در کنار سرگوی پروکوفیف، دیمیتری کابالفسکی و آرام خاچاتوریان، کسانی بودند که موسیقی بعد از انقلاب را در شوروی ساختند.
شوستاکوویچ برای انبوهی از فیلمهای شاخص دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ شوروی با مضمون انقلابی، موسیقی ساخت، شوستاکوویچی که هنرمند برگزیده مردم، قهرمان کار سوسیایلستی، جایزه لنین و سه بار برنده جایزه استالین شد، آیا به راستی در کار و هنر خود آزاد بود؟!
سرنوشت تلخ بسیاری از انقلابهای پرشور، متأسفانه به سمت تحدید هنر و محدود کردن مطابق سلیقه و سمت سوی رهبران آن پیش میرود. رهبری شوروی هم با حاشیهها و اسرای که هنوز جای بحث فراوان دارد به شخصی به نام استالین سپرده شد. او دوست داشت که هنر را خدمت به انقلاب یا شاید بهتر باشد بگوییم تفسیر خود از انقلاب، ببیند.
در ژانویه ۱۹۳۶ نقدی جنجالبرانگیز در روزنامه پراودا، ارگان رسمی حزب کمونیست، منتشر شد، با تیتر: «هیاهو به جای موسیقی». این مقاله را یا شخص استالین نوشته و یا متن آن را به یکی از ایادی خود دیکته کرده بود. شوستاکوویچ متهم شده بود که به جای «بازتاب احساسات خلق قهرمان شوروی» هنر خود را در خدمت «دشمنان طبقاتی» قرار داده است. اپرای درخشان «لیدی مکبث» سانسور و سپس توقیف شد و دیگر تا سال۱۹۶۱ اجرا نشد.
نگارنده این مقاله جنجالی، نوشت که مردم «در سراسر اتحاد جماهیر شوروی» به اتفاق آرا، به اصطلاح فرمالیستها را محکوم کردند و خواستند با تمام کسانی که نامشان در لیست سیاه بوده است، مانند وطن فروشان رفتار شود؛ «سمفونیهای روشنفکرمآب دیگر کافی است! با دستورهای روشن و صریح حزب، تمام مانیفستهای فرمالیستها را متوقف خواهیم کرد». او زمان تشکیل نخستین کنگره انجمن آهنگسازان، فهرست کاملی از آهنگسازان «ضد مردم» تهیه کرد. نخستین «ضدسوسیالیستها» شوستاکوویچ، پروکوفیف، خاچاتوریان و مایاکوفسکی بودند. شوستاکوویچ را بیشتر از همه به خاطر اپرای «لیدی مکبث» آزار دادند. بسیاری از آثار او یا هرگز اجرا نشدند و یا تنها پس از مرگ استالین به اجرا درآمدند.
کتاب هیاهوی زمان که سه مقطع از زندگی شوستاکوویچ را روایت میکند، در قسمتی به همین تقابل پرداخته است.
هیاهوی زمان
نویسنده : جولین بارنز
مترجم : سپاس ریوندی
ناشر: نشر ماهی
تعداد صفحات : ۱۸۸ صفحه
۱. در پاگرد
تنها چیزی که میدانست این بود که سختترین روزها فرا رسیده است.
سه ساعتی میشد که کنار آسانسور ایستاده بود. داشت سیگار پنجمش را میکشید و افکار در ذهنش جستوخیز میکردند.
چهرهها، نامها، خاطرهها. زغال سنگهای نارس در دستهایش سنگینی میکرد. پرندگان دریایی سوئدی بالای سرش میچرخیدند. مزارع آفتابگردان. بوی روغن میخک. بوی گرم و شیرین نیتا، وقتی از زمین تنیس میآمد. عرقی که از میان موی هلالیشکل جاری است، چهرهها، نامها.
همینطور چهرهها و نامهای مردگان.
میتوانست از داخل آپارتمان یک صندلی بیاورد، ولی بههرحال اعصابش اجازهٔ نشستن به او نمیداد. تازه نشستن روی صندلی به انتظار آسانسور هم بیتردید کاری نامتعارف است.
این وضعیت کاملاً ناغافل برایش پیش آمده بود و با این حال کاملاً منطقی بود؛ مثل باقی زندگی، شبیه میل جنسی مثلاً که ناغافل اتفاق میافتاد و با این حال کاملاً منطقی بود.
سعی کرد فکرش را روی نیتا متمرکز کند، اما ذهنش نافرمانی میکرد. مثل یک خرمگس آبی بود، پرسر و صدا و پیشبینیناپذیر. طبعا روی تانیا هم فرود میآمد، ولی باز بهسرعت بلند میشد و وزوزکنان سراغ آن دخترک میرفت، همان رُزالیا. آیا با بهیادآوردنش از شرم سرخ میشد یا ته دلش از آن واقعهٔ شرمآور به خود میبالید؟
حمایت مارشال… این یکی هم ناغافل پیش آمده بود و با این حال کاملاً منطقی. میشد دربارهٔ سرنوشت خود مارشال هم همین را گفت؟
یورگنسن ریشو با آن چهرهٔ خوشخو؛ و همراه آن خاطرهٔ انگشتان خشن و عصبی مادرش دور کمر او. و پدرش، پدر خوشطینت و دوستداشتنی و بیدست و پایش، که پای پیانو ایستاده بود و آواز میخواند: «گلهای داوودی دیری است که از باغ رخت بربستهاند.»
همهمهٔ اصوات در سرش. صدای پدر، تمام والسها و پُلکاهایی که نواخته بود تا دل نیتا را به دست آورد، چهار جیغ سوت کارخانه که صدای فا دیز میداد، سگها که به یک نوازندهٔ فاگوت بیمناک پارس میکردند، بلوای سازهای ضربی و بادی برنجی، زیر لژ فولادی مخصوص مقامات حکومتی.
صدایی از جهان واقعی این صداها را برید: صدای غژغژ و غرّش ماشینآلات آسانسور. این بار پایش بود که به جستوخیز درآمد و چمدان کوچکی را که به ساقش تکیه داشت واژگون کرد. منتظر شد، ناگاه خالی از خاطره و تنها سرشار از ترس. آسانسور در یکی از طبقات پایین ایستاد و او نیروی خود را بازیافت. چمدانش را برداشت و حس کرد محتویاتش آرام جابهجا شدند. همین باعث شد ذهنش جستی بزند و یاد داستان پیژامهٔ پراکفیف بیفتد.
نه، شبیه خرمگس آبی نبود، بیشتر به یکی از آن پشههای آناپا میمانست که همهجا مینشستند و خون میمکیدند.
حالا اینجا ایستاده بود و فکر میکرد عناندار ذهنش است. اما شبها، در تنهاییاش، به نظر میآمد ذهنش عناندار اوست. خب، همانطور که شاعر گفته، آدمی را از سرنوشت خود گریزی نیست… و نیز از ذهن خود.
یاد درد آن شبی افتاد که فردایش آپاندیسش را درآوردند. بیست و دو بار بالا آورده بود. هرچه فحش بلد بود نثار پرستارش کرده بود. بعد دست به دامن یکی از دوستانش شده بود تا یکی از آن میلیشیاها را بیاورد و با یک گلوله از این درد خلاصش کند. التماس کرده بود که راضیاش کن بیاید اینجا و مرا با گلوله بزند. ولی آن دوست حاضر نشده بود کمکش کند.
حالا دیگر نه به دوستی نیاز داشت و نه به میلیشیایی. برای این کار تا دلش میخواست داوطلب پیدا میشد.
به ذهنش گفت همهچیز دقیقا از صبح روز بیست و هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶ در ایستگاه راهآهن آرخانگلسک شروع شد. ذهنش جواب داد نه، هیچچیز اینطور در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص شروع نمیشود. همهچیز از مکانهای متعدد و زمانهای متعدد آغاز میشود، زمانهایی بعضا پیش از تولد تو، و مکانهایی گاه حتی در کشورهای بیگانه و گاه در ذهن آدمهای دیگر.
و از آن به بعد هم هر اتفاقی که بیفتد به همان طریق ادامه خواهد یافت، در مکانهای دیگر و در ذهن آدمهای دیگر.
به سیگار فکر کرد: پاکتهای سیگار کازبک، بلومور، هرزگوینا فلور. به مردی که تنباکوی نیمدوجین سیگار پاپیروسی را در پیپش خرد میکند و آت و آشغال کاغذ و لولههای باریک مقوایی را روی میز رها میکند.
آیا حالا که اینقدر دیر شده، هنوز هم میشود همهچیز را ترمیم کرد، از نو درست کرد، زمان را به عقب برگرداند؟ پاسخ را میدانست: پاسخ همانی بود که دکتر دربارهٔ بازسازی «دماغ» گفت. البته میشود از نو درستش کرد، ولی به شما اطمینان میدهم وضعتان را از اینکه هست بدتر میکند.
به زاکرفسکی فکر کرد، به عمارت بزرگ (۲) و به اینکه چه کسی ممکن است جای زاکرفسکی را گرفته باشد. حتما یکی جایش را گرفته. در این جهان، با این ترکیبی که دارد، تا بخواهی از این زاکرفسکیها پیدا میشود. شاید وقتی پایمان به بهشت برسد، تقریبا ۰۰۰, ۰۰۰, ۰۰۰, ۲۰۰ سال بعد، دیگر به وجود زاکرفسکیها نیاز نباشد.
گاهی ذهنش از پذیرفتن اینکه چه اتفاقی دارد میافتد سر باز میزد. نمیتوانست چنین باشد، چون اصلاً شدنی نبود، همانطور که سرگرد با دیدن زرافه گفته بود. اما شدنی بود و چنین شده بود.
سرنوشت. چیزی نیست جز واژهای باشکوه برای نامیدن چیزی که از تغییرش ناتوانیم. وقتی زندگی به تو میگوید «چنین است»، تو سر تکان میدهی و اسمش را میگذاری سرنوشت. و چنین است، سرنوشت او این بوده که دمیتری دمیتریویچ نامیده شود. و برای تغییر آن هیچ کاری نمیشود کرد. طبعا مراسم نامگذاری و تعمید خودش را به یاد نمیآورد، ولی هیچ دلیلی نداشت که در صحت داستان تردید کند. همهٔ اعضای خانواده در اتاق مطالعهٔ پدرش جمع شده بودند، دور یک ظرف آب مقدس سیار. کشیش از راه رسید و از پدر و مادرش پرسید چه نامی برای نوزادشان انتخاب کردهاند. آنها جواب دادند: یارُسلاو. یارُسلاو؟ به مذاق کشیش خوش نیامد. گفت این اسم خیلی نامتعارف است. گفت بچههایی که اسامی نامتعارف دارند در مدرسه تمسخر میشوند و آزار میبینند؛ نه، نباید اسم بچه را یارُسلاو میگذاشتند. پدر و مادر از این مخالفت قاطعانه تعجب کردند، ولی نمیخواستند به کشیش بربخورد. این شد که پرسیدند: شما چه نامی پیشنهاد میکنید؟ کشیش گفت: یک اسم معمولی رویش بگذارید، مثلاً دمیتری. پدر بچه گفت که اسم خودش هم دمیتری است و یارُسلاو دمیتریویچ نامی گوشنوازتر از دمیتری دمیتریویچ. اما کشیش موافق نبود. پس شد دمیتری دمیتریویچ.
نام چه اهمیتی دارد؟ او در پتربورگ به دنیا آمده، در پتروگراد بزرگ شده و در لنینگراد، یا چنانکه گاه خوش داشت بگوید سن لنینزبورگ، به بلوغ رسیده بود. نام چه اهمیتی دارد؟(۳)
سی و یک سالش بود. زنش، نیتا، چند متر آنسوتر دراز کشیده بود، کنار دخترشان گالینا. گالیا یکساله بود. این اواخر زندگیاش انگار سر و سامانی گرفته بود. هیچوقت نتوانسته بود ساده و سرراست با این روی زندگی کنار بیاید. احساسات سرکش و نیرومندی داشت، ولی هیچوقت در ابرازشان مهارتی به دست نیاورده بود. حتی موقع تماشای مسابقهٔ فوتبال هم بهندرت پیش میآمد مثل بقیه فریاد بکشد و از خود بیخود شود؛ همین راضیاش میکرد که پیش خود به این بیندیشد که فلان بازیکن مهارت دارد یا نه. بعضیها فکر میکردند این اخلاق او همان عصاقورتدادگی معمول لنینگرادیهاست. ولی افزون بر آن ــ یا شاید مقدم بر آن ــ خودش میدانست که آدمی است خجالتی و مضطرب. در برابر زنان هم، خجالتش که میریخت، بین شور و شیدایی عبث و یأسی پرتلاطم در نوسان بود. به نظر میرسید زندگیاش همیشه روی ضرباهنگی غلط تنظیم شده است.
با اینهمه، زندگیاش بالاخره تا اندازهای ثبات یافته بود و همراه آن ضرباهنگی درست. ولی حالا دوباره همهٔ آن ثبات از میان رفته بود. البته «بیثباتی» اصلاً حق مطلب را ادا نمیکرد.
چمدان، که هنوز به ساق پایش تکیه داشت، او را به یاد آن دفعهای انداخت که سعی کرده بود از خانه فرار کند. چند سالش بود؟ هفت سال، شاید هم هشت. با خودش چمدان کوچکی برده بود؟ احتمالاً نه. مادرش آنقدر سریع عصبانی شده بود که فرصتی برای این کارها نمانده بود. تابستانی بود در ایرینُفکا. پدرش آنجا مدیرعامل بود. تمام کارهای ملک را به یورگنسن سپرده بودند. همهچیز را او میساخت و تعمیر میکرد و هر مشکلی را به سادهترین شکل حل میکرد، طوری که یک بچه هم میتوانست از آن سر دربیاورد. یورگنسن هیچوقت به او کاری نمیداد، فقط میگذاشت آنجا بنشیند و تماشا کند که چطور یک تکه چوب به یک خنجر یا سوت تبدیل میشود. یورگنسن به او زغال سنگ تازه میداد و میگذاشت آن را بو کند.
سخت دلبستهٔ یورگنسن شده بود، برای همین هر وقت اوضاع آنطور که میخواست نبود ــ که زیاد هم پیش میآمد ــ میگفت: «خیلی خب، اصلاً میروم با یورگنسن زندگی میکنم.» یک روز صبح، هنوز در بستر بود که این تهدید یا قول را مطرح کرد. در آن روز اولین بار بود که این را میگفت، اما همین یک بار کافی بود تا کاسهٔ صبر مادرش لبریز شود. گفت لباس بپوش، خودم میبرمت آنجا. از رو نرفت و پذیرفت (نه، واقعا فرصتی برای بستن چمدان نبود). سوفیا واسیلیونا دستش را محکم گرفته بود و از میان زمین کشاورزی کشانکشان به سمت خانهٔ یورگنسن میبردش. اول در تهدیدش راسخ بود و با قدمهای محکم کنار مادرش راه میرفت. اما کمکم قدمهایش سست شد و اول مچ و بعد دستش از دست مادر لیز خورد. آنموقع فکر کرده بود خودش است که دارد دستش را میکشد، اما حالا میفهمید مادرش بوده که کمکم دستش را ول میکرده. انگشتهایش یکییکی از دست مادر بیرون لغزید، تا آنکه کاملاً آزاد شد، نه آزاد برای آنکه با یورگنسن زندگی کند، بلکه آزاد برای آنکه دُمش را روی کولش بگذارد و گریهکنان سمت خانه بدود.
دستها، دستهایی که میلغزند، دستهایی که میچسبند. بچه که بود، از مردهها میترسید. میترسید از گورهایشان برخیزند، او را بگیرند و کشانکشان با خود به دل خاک سرد سیاه ببرند و چشمها و دهانش از خاک پر شود. این ترس کمکم از میان رفت، زیرا معلوم شد دستهای زندگان ترسناکتر است. فواحش پتروگراد طبعا به جوانی و معصومیت او وقعی نمینهادند. اوضاع زمانه هرچه سختتر باشد، دستها حریصانهتر میچسبند. دراز میشوند تا فلانت را بگیرند، ریشت را، دوستانت را، خانوادهات را، کار و بارت را، هستیات را. از دربانها هم مثل فاحشهها میترسید. همینطور از پلیسها، حالا هر نامی روی خودشان میگذاشتند.
ولی ترسی هم بود درست در نقطهٔ مقابل این یکی: ترس بیرونلغزیدن از دستهایی که او را در بر میگرفتند و مراقبش بودند.
مارشال توخاچفسکی مراقب او بود. سالیان سال. تا آن روزی که دید عرق از پیشانی مارشال جاری شد. آن دستمال سفید و بزرگ به پرواز درآمد و بر پیشانی مارشال نشست، و او فهمید که دیگر کسی مراقبش نیست.
مارشال فرهیختهترین آدمی بود که میشناخت. مشهورترین استراتژیست نظامی روسیه. روزنامهها لقب «ناپلئون سرخ» به او داده بودند. عاشق موسیقی بود و گاهی برای تفنن ویولن میساخت. ذهنی باز و پرسشگر داشت و از بحث دربارهٔ رمان لذت میبرد. در یک دههای که توخاچفسکی را میشناخت، اغلب او را دیده بود که با تاریکشدن هوا، یونیفرم نظامی به تن، خیابانهای مسکو و لنینگراد را زیر پا میگذارد و، نیمی به کار و نیمی به تفریح، سیاست و فراغت را با هم میآمیزد. حرف میزد، بحث میکرد، میخورد، مینوشید و به بالرینی نشان میداد که نظری به او دارد. خوش داشت تعریف کند که از فرانسویها یاد گرفته چطور تا دلش میخواهد شامپاین بنوشد و خماری هم گریبانش را نگیرد.
او هرگز نمیتوانست در تجربه و شور زندگی به پای مارشال برسد. نه اعتمادبهنفس لازم را داشت و نه شاید علاقهاش را؛ غذاهای عجیب و غریب را دوست نداشت و مشروب هم زود کلهاش را داغ میکرد. آنوقتها که دانشجو بود، زمانی که داشتند در همهچیز تجدید نظر میکردند و همهچیز را از نو میساختند، پیش از اینکه حزب مهار همهچیز را در دست بگیرد، او هم، مثل بیشتر دانشجوها، در تجربه و آزمودگی ادعای گزاف داشت. مثلاً، حالا که راه و روش قدیم برای همیشه ورافتاده بود، در باب همین مسئلهٔ رابطهٔ جنسی باید تجدید نظر میشد. کسی نظریهٔ «آبخوردن» را مطرح کرده بود. این همهچیزدانهای جوان مدعی بودند عمل جنسی کاری است مثل آبخوردن: آدم وقتی تشنه است، آب میخورد و هر وقت میلش کشید، ارتباطی میگیرد. شخصا با این ساز و کار مخالفتی نداشت، هرچند این نظریه راه به جایی نمیبرد، مگر آنکه زن هم میتوانست همانقدر آزادانه خواهان مرد باشد که مرد خواهان اوست. بعضیهاشان بودند و بعضی نه. ولی یک جای این تمثیل میلنگید: موقع آبخوردن پای دل به میان نمیآمد.
از این گذشته، آنموقع دیگر تانیا وارد زندگیاش شده بود.
موقعی که مدام میگفت میخواهد برود با یورگنسن زندگی کند، والدینش احتمالاً فکر میکردند محدودیتهای خانواده یا حتی محدودیتهای خود کودکی است که او را بیتاب کرده. حالا که دراینباره فکر میکرد، به شک میافتاد. در آن خانهٔ تابستانیشان در ناحیهٔ ایرینفکا چیزی غیرعادی ــ چیزی بهراستی اشتباه ــ وجود داشت. مثل هر بچهای، همهچیز به نظرش عادی میآمد، تا آنکه خلافش را به او میگفتند. برای همین، تازه وقتی دید بزرگترها دراینباره بحث میکنند و میخندند بود که فهمید همهچیز این خانه بیقواره و بیتناسب است. اتاقها بیاندازه بزرگ بودند، اما پنجرهها بسیار کوچک. مثلاً اتاقی پنجاه متری فقط یک پنجرهٔ خیلی کوچک داشت. بزرگترها فکر میکردند بنّاها اندازههای خانه را با هم قاطی کردهاند، متر را با سانتیمتر اشتباه گرفتهاند و برعکس. ولی این موضوع، وقتی به آن پی برد، برای پسربچهای در سن و سال او هولآور بود. انگار خانهای بود که برای هولناکترین کابوسها بنایش کرده باشند. شاید از همین رو بود که فرار میکرد.
همیشه نصفهشب میآمدند سراغ آدم، برای همین با لباس کامل به رختخواب میرفت تا کشانکشان با زیرشلواری از آپارتمان بیرونش نبرند یا مجبور نشود در برابر نگاههای سرد و تحقیرآمیز مأموران ان.کا.و.د. لباس بپوشد. روی پتوها دراز میکشید و یک چمدان کوچک هم، آماده بغل دستش، روی زمین میگذاشت. کم پیش میآمد بخوابد. بیشتر وقتها همانجا دراز میکشید و به هولناکترین چیزهای ممکن میاندیشید. بیقراریاش نیتا را هم بیخواب میکرد. هر دو همانطور دراز میکشیدند و وانمود میکردند خوابیدهاند. هرکدامشان وانمود میکرد صدای وحشت آن دیگری را نمیشنود و بویش را به مشام نمیکشد. یکی از کابوسهایی که مکرر چرتش را پاره میکرد این بود که مأموران ان.کا.و.د. گالیا را میگیرند و ــ اگر دخترک خوششانس باشد ــ به یکی از آن یتیمخانههایی میفرستند که مخصوص بچههای دشمنان حکومت است. آنجا نام و شخصیت تازهای به بچه میدهند و او را بدل به یکی از شهروندان نمونهٔ شوروی میکنند، آفتابگردان کوچکی که چهرهاش همیشه به جانب آفتاب عظیمی است که خود را استالین مینامد. برای همین به نیتا گفته بود بهتر است آن ساعات اجتنابناپذیر بیخوابی را در پاگرد جلو آسانسور بگذراند. نیتا اصرار داشت این ساعتها را ــ که میتوانست آخرین ساعات باهمبودنشان باشد ــ کنار هم بگذرانند. این یکی از معدود مجادلههایی بود که او در آن پیروز شد.
اولین شب حضورش پای آسانسور، تصمیم گرفته بود سیگار نکشد. سه پاکت سیگار کازبک در چمدانش داشت. اگر کارش به بازجویی میکشید، به این سیگارها احتیاج پیدا میکرد؛ همینطور بعدش، اگر راهی بازداشتگاه میشد. دو شب اول به تصمیمش پایبند ماند. بعد ناگهان فکری در سرش جرقه زد: اگر به محض رسیدن به عمارت بزرگ سیگارهایش را ضبط میکردند چه؟ اگر اصلاً بازجوییای در کار نبود یا خیلی مختصر بود چه؟ شاید فقط یک ورقه کاغذ جلویش میگذاشتند و میگفتند امضا کن. اگر… ذهنش دیگر از این فراتر نمیرفت. ولی در هرکدام از این حالتها سیگارهایش حیف میشد.
این شد که دلیلی برای سیگارنکشیدن پیدا نکرد.
این شد که سیگار کشید.
نگاهی به کازبک میان انگشتهایش انداخت. مالکو یک بار همدلانه و در واقع با لحنی تحسینآمیز گفته بود دستهای او کوچکند و به درد نواختن پیانو نمیخورند. مالکو ضمنا گفته بود، این بار نه با لحنی تحسینآمیز، که او به قدر کافی تمرین نمیکند. بستگی به این داشت که منظور از «کافی» چه باشد؟ او همانقدر که لازم داشت تمرین میکرد. مالکو هم بهتر بود بچسبد به همان پارتیتور و چوب رهبریاش.
شانزده ساله بود. در آسایشگاهی در کریمه، دوران نقاهت سل را میگذراند. او و تانیا همسن بودند و تاریخ تولدشان هم دقیقا یکی بود، البته با یک تفاوت کوچک: او در بیست و پنجم سپتامبر تقویم جدید به دنیا آمده بود و تانیا در بیست و پنجم سپتامبر تقویم قدیم. (۴) این تقارن تقریبی زمانی بر رابطهشان صحه میگذاشت. انگار این دو برای هم ساخته شدهاند. تاتیانا (۵) گلیوِنکو، با آن موهای کوتاه، مثل او تشنه و مشتاق زندگی بود. نخستین عشق، با همان سادگی عریان و با همان تقدیر محتوم. خواهرش ماروسیا، که قرار بود مراقبش باشد، قضیه را به مادرشان لو داده بود. سوفیا واسیلیونا، در نامهٔ بعدی، پسرش را از این دختر ناشناس و این رابطه ــ و در واقع از هر رابطهای ــ برحذر داشته بود. او در پاسخ، با تکبر یک پسر شانزده ساله، برای مادرش قواعد «عشق آزاد» را شرح داده و گفته بود همه باید آزاد باشند تا هر طور که میخواهند عشق بورزند، که عشق جسمانی دوامی ندارد، که دو جنس از هر جهت برابرند، که نهاد ازدواج در شکل کنونیاش باید تغییر کند و اگر هم در عمل ادامه یابد، زن کاملاً حق انتخاب دارد و حتی اگر دلش خواست، میتواند طلاق بگیرد و مرد هم باید قبول کند و تقصیر را بپذیرد، که با اینهمه و بهرغم اینهمه، بچهها مقدس هستند.
مادرش به این نامهٔ نخوتآمیز و زهدفروشانه در شرح زندگی پاسخی نداد. درهرحال، او و تانیا باید آشنانشده جدا میشدند. تانیا به مسکو برگشت، او و ماروسیا به پتروگراد. اما مرتب برای تانیا نامه مینوشت. آنها به هم سر میزدند و او اولین تریوی پیانو خود را به تانیا تقدیم کرد. مادر همچنان با این رابطه مخالف بود. سپس، سه سال بعد، بالاخره آن چند هفته را با هم در قفقاز گذراندند. نوزده ساله بودند و این بار کسی همراهشان نبود. او بهتازگی در خارکف چند کنسرت داده و سیصد روبل به دست آورده بود. آن هفتهها، در آناپا، با هم… چقدر دور به نظر میرسید. خب، واقعا هم دور بودند، به قدر یکسوم عمرش.
و چنین بود که همهچیز شروع شد، دقیقا در صبح روز بیست و هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶، در آرخانگلسک. دعوت شده بود کنسرتوپیانوی شمارهٔ یک خود را با ارکستر محلی به رهبری ویکتور کوباتسکی اجرا کند. آن دو با هم سونات جدیدش برای ویولنسل را هم اجرا کرده بودند. همهچیز خوب پیش رفته بود. صبح روز بعد، به ایستگاه راهآهن رفته بود تا نسخهای از روزنامهٔ پراودا بخرد. نگاهی سرسری به صفحهٔ اول انداخته و بعد دو صفحهٔ بعدی را ورق زده بود. آنطور که خودش بعدها میگفت، این خاطرهانگیزترین روز زندگیاش بود؛ تاریخی که تصمیم گرفت از آن به بعد، تا زمان مرگش، هر سال از آن یاد کند.
اما ــ همانطور که ذهنش لجوجانه پافشاری میکرد ــ هیچچیز دقیقا در یک لحظهٔ خاص شروع نمیشود. همهچیز در مکانهای مختلف و ذهنهای مختلف شروع میشود. شاید نقطهٔ آغاز حقیقی شهرت خودش بود. یا اپرایش. شاید هم استالین بود که به سبب خطاناپذیریاش منشأ و آغاز همهچیز به حساب میآمد. شاید هم چیزی به سادگی چیدمان صندلیهای یک ارکستر آغازش را رقم زده بود. در واقع این احتمالاً بهترین شکل نگاهکردن به مسئله بود: آهنگسازی را اول توبیخ و تحقیر میکنند و بعد دستگیر و تیرباران، فقط و فقط به خاطر چیدمان صندلیهای یک ارکستر.
اگر همهچیز از جای دیگر و ذهن آدمهای دیگری شروع میشد، شاید میتوانست تقصیر را به گردن شکسپیر بیندازد و مکبث او، یا به گردن لسکوف که اقتباس روسی آن را با نام لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک نوشته بود. نه، تقصیر آنها نبود، قطعا تقصیر خودش بود که قطعهای توهینآمیز نوشته بود. تقصیر اپرایش بود که اینقدر موفق از آب درآمده بود ــ چه داخل کشور، چه بیرون آن ــ و همین کنجکاوی کرملین را برانگیخته بود. تقصیر استالین بود، چون احتمالاً او به تحریریهٔ پراودا خط و ربط و چراغ سبز داده بود. اصلاً شایدآن مطلب را خود استالین نوشته: مقاله آنقدر غلط دستوری داشت که معلوم بود به قلم کسی نوشته شده که هرگز نمیتوان غلطهایش را گرفت. از این گذشته، تقصیر استالین بود که خیال میکرد پیش از هر چیز حامی و خبرهٔ حوزهٔ هنر است. مشهور بود که حتی یک اجرای باریس گادونف در بالشوی را هم از دست نداده. به پرنس ایگور و سادکوی ریمسکی کورساکف هم همینقدر علاقمند بود. پس طبیعی بود که استالین مشتاق شنیدن اپرای لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک باشد، اپرای تازهای که اینهمه سر و صدا و تحسین برانگیخته بود.
و چنین بود که به آهنگساز تکلیف کردند خودش در اجرای روز بیست و ششم ژانویهٔ ۱۹۳۶ حاضر باشد. بنا بود رفیق استالین بیاید؛ و همینطور رفقای دیگر، مولوتف، میکویان، ژدانف. آنها در لژ مخصوص مقامات حکومتی نشستند. از بخت بد، این جایگاه درست بالای سر سازهای ضربی و بادیهای برنجی قرار داشت؛ بخشهایی که در پارتیتور لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک قرار نبود چندان متواضعانه و فروتنانه نواخته شوند.
به یاد میآورد که از جایگاه کارگردان، جایی که نشسته بود، نگاهی به لژ مقامات حکومتی انداخته بود. استالین پشت پردهای کوچک پنهان بود؛ حضوری غایب که سایر رفقای برجسته، آگاه از اینکه زیر نظر هستند، چاپلوسانه به سویش میچرخیدند. پس تعجبی نداشت که در این شرایط رهبر و اعضای ارکستر عصبی باشند. در آنتراکت قبل از عروسی کاترینا، نوازندگان سازهای بادی چوبی و برنجی سرخود تصمیم گرفتند بلندتر از چیزی بنوازند که او در پارتیتور نوشته بود. بعد هم مثل ویروسی در سایر بخشها پخش شد. رهبر ارکستر، اگر هم متوجه چیزی شده بود، کاری از دستش برنمیآمد. صدای ارکستر بلند و بلندتر میشد. هر بار غرش فورتیسیموی سازهای ضربی و بادی برنجی زیر لژ حکومتی برمیخاست ــ غرشی چنان بلند که میتوانست شیشهها را خُرد کند ــ رفیق میکویان و ژدانف با ژستی نمایشی میلرزیدند و به سوی چهرهٔ پشت پرده میچرخیدند و چیزهای تمسخرآمیزی میگفتند. در ابتدای پردهٔ چهارم، وقتی تماشاچیان به جایگاه ویژه نگاه کردند، آن را خالی یافتند.
بعد از اجرا، چمدانش را جمع کرد و مستقیم به ایستگاه شمالی رفت تا سوار قطار آرخانگلسک شود. یادش آمد که جایگاه ویژه را مخصوصا با ورقههای فولادی تقویت کرده بودند تا از لژنشینان در مقابل ترور محافظت کنند. ولی جایگاه نظارت از این پوششها نداشت. او هنوز سی سالش نشده بود و زنش پنج ماهه حامله بود.
۱۹۳۶: همیشه به خرافهٔ مشهور دربارهٔ سالهای کبیسه باور داشت. او هم، مثل خیلیهای دیگر، خیال میکرد سال کبیسه بدبختی میآورد.
صدای ماشینآلات آسانسور دوباره بلند شد. وقتی فهمید آسانسور از طبقهٔ چهارم هم گذشته، چمدانش را برداشت. منتظر شد درها باز شوند، چشمش به یونیفورمی بیفتد، تکان سری به نشانهٔ بهجاآوردن او، و فشار دستی مشتشده روی مچش، که البته اصلاً احتیاجی به این آخری نبود؛ او مشتاقانه آنها را همراهی میکرد تا از آنجا دورشان کند، از کاشانه و زن و فرزندش.
درِ آسانسور باز شد. یکی از همسایهها بود. به نشانهٔ بهجاآوردنش سری تکان داد، متفاوت با آن تکان خیالی. این یکی نشان از هیچچیز نداشت، حتی شگفتی از اینکه او چنین دیرهنگام خانه را ترک میکند. در پاسخ، او هم سری تکان داد، وارد آسانسور شد، تصادفی یکی از دگمهها را فشار داد، چند طبقه پایین رفت، چند دقیقه منتظر ماند، بعد دوباره به طبقهٔ پنجم برگشت، از آسانسور بیرون آمد و بیدارپاییاش را از سر گرفت. این اتفاق قبلاً هم، به همین شکل، افتاده بود. هرگز کلامی رد و بدل نمیشد، چراکه کلمات خطرناک بودند. احتمالاً شبیه مردی به نظر میآمد که زنش، هر شب بدون استثنا، با حقارت از خانه بیرونش میکند؛ یا مردی که از سر بیتصمیمی، هر شب بدون استثنا، زنش را ترک میکند و دوباره برمیگردد. ولی احتمال هم داشت دقیقا همانی به نظر بیاید که بود: مردی که مثل صدها نفر دیگر در این شهر، هر شب بدون استثنا، انتظار دستگیریاش را میکشد.
سالها پیش، به قدر چند عمر، در قرن پیشین، مادرش که در انستیتوی دختران اشراف ایرکوتسک بود، با دو تا از دختران دیگر، در حضور نیکالای دوم که آنوقت ولیعهد بود، مازورکای اپرای جاننثار تزار (۶) را رقصیده بود. البته اپرای گلینکا را نمیشد در اتحاد شوروی اجرا کرد، ولو اینکه مضمون اصلی آن ــ داستان آموزنده و اخلاقی دهقان فقیری که زندگی خود را فدای رهبری بزرگ میکند ــ میتوانست به مذاق استالین خوش بیاید. «رقص در پیشگاه تزار»… یعنی زاکرفسکی از آن خبر داشت؟ در روزگار قدیم، ممکن بود فرزندی کفارهٔ گناه پدرش، یا مادرش، را بپردازد. امروز، در پیشرفتهترین جامعهٔ جهان، چهبسا والدین کفارهٔ گناه فرزندانشان را میپرداختند؛ والدین به اضافهٔ عموها و داییها و عمهها و خالهها و فرزندانشان، با دامادها و عروسها و همکاران و دوستان و حتی آن مردی که از سر بیفکری، وقتی ساعت سه نصفهشب از آسانسور بیرون میآمد، به شما لبخند زده بود. نظام کیفری کاملاً ارتقا یافته و حالا بسیار فراگیرتر از گذشته بود.
در زندگی زناشویی والدینش، مادر تکیهگاه بود، چنانکه در زندگی زناشویی او، نینا واسیلیونا. پدرش، دمیتری بالِسلاوُویچ، مردی بود مهربان و کمحرف که سخت کار میکرد و حقوقش را دربست به زنش میسپرد و فقط مبلغ اندکی برای تنباکو نگه میداشت. صدای تِنور خوبی داشت و پیانو چهاردستی مینواخت. رمانسهای کولی هم میخواند، ترانههایی مثل «آه، این تو نیستی که چنین شیدای اویم!» و «گلهای داوودی دیری است که از باغ رخت بربستهاند». از اسباببازی و بازی و داستانهای پلیسی خوشش میآمد. فندکی مدل جدید یا یک پازل سیمی میتوانست ساعتها سرش را گرم کند. او مستقیم به مواجههٔ زندگی نمیرفت. داده بود مُهری لاستیکی برایش بسازند و با آن تکتک کتابهای کتابخانهاش را با کلماتی بنفش مُهر کرده بود: «این کتاب را از د. ب. شاستاکویچ دزدیدهاند.»
یک بار روانپزشکی که دربارهٔ فرآیند خلاقه تحقیق میکرد، از او دربارهٔ دمیتری بالِسلاوُویچ پرسیده بود. او جواب داده بود پدرش «یک انسان کاملاً معمولی بود». این حرفش به قصد تحقیر نبود: اینکه بتوانی یک انسان معمولی باشی و هر روز صبح با لبخندی بر لب از خواب بیدار شوی، مهارتی غبطهبرانگیز است. پدرش ضمنا جوان مرده بود ــ در آستانهٔ پنجاه سالگی. مرگش برای خانواده و کسانی که دوستش داشتند فاجعهای بود، اما شاید نه برای خود دمیتری بالِسلاوُویچ. اگر بیشتر عمر میکرد، فساد انقلاب را به چشم میدید، پارانوئیدشدنش را، آدمخوارشدنش را. البته آنقدرها هم به انقلاب علاقه نداشت و این هم یکی دیگر از نقاط قوتش بود.
با مرگ او، بیوهاش، دستتنها و بیمستمری، ماند با دو دختر و یک پسر پانزده ساله که استعداد پیشرسی در موسیقی داشت. سوفیا واسیلیونا برای سیرکردن شکم بچهها تن به مشاغل پست و خفتبار داد. حروفچین ادارهٔ اوزان و مقادیر (۷) بود و در ازای نان درس پیانو میداد. گاهی با خود فکر میکرد همهٔ پریشانیهایش با مرگ پدر آغاز شدهاند. اما ترجیح میداد اینطور فکر نکند، چون مثل این بود که میخواهد تقصیرها را به گردن دمیتری بالِسلاوُویچ بیندازد. پس شاید بهتر بود بگوید که همهٔ پریشانیهایش با مرگ پدر صدچندان شده بود. بارها و بارها این جملهٔ دلگرمکننده را شنیده و هر بار بهتأیید سری تکان داده بود: «دیگر مرد این خانه تو هستی.» توقعات و احساس وظیفهای را به دوشش بار کرده بودند که یارای کشیدنش را نداشت. وضع سلامتش هم که هیچوقت تعریفی نداشت: با دستان معاینهگر دکترها کاملاً آشنا بود، با ضربهزدنها و گوشسپردنشان، با سوند و چاقو و آسایشگاه. منتظر بود تا شاید بالاخره روزی این مردانگی موعود سر برآورد. اما خودش هم میدانست که مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد. بهعلاوه، بیش از آنکه ثابتقدم و راسخ باشد، کلهشق بود. برای همین نتوانسته بود با یورگنسن زندگی کند.
مادرش، هم به طبع و هم به ضرورت، زن انعطافناپذیری بود. از پسرش محافظت کرده بود، برای او کار کرده و تمام امیدش را بار او کرده بود. البته که مادرش را دوست داشت ــ چطور میتوانست دوست نداشته باشد؟ ــ ولی… مشکلاتی در کار بود. آدمهای قوی ناگزیر از رویارویی هستند، آدمهای کمتر قوی ناگزیر از گریز. پدرش همیشه از مشکلات میگریخت. او هم در مواجهه با زندگی و هم در مواجهه با همسرش به ابزار طنز و راههای غیرمستقیم متوسل میشد. بنابراین پسر، با آنکه خود را قاطعتر از دمیتری بالِسلاوُویچ میدانست، کم پیش میآمد در مقابل اقتدار مادرش بایستد.
اما میدانست که مادرش یادداشتهای روزانهاش را میخواند. برای همین گاهی عمدا در صفحهٔ روزی که چند هفته به آن مانده بود مینوشت «خودکشی» یا مثلاً «ازدواج».
مادرش هم برای ترساندن او راههای خودش را داشت. هر وقت دمیتری میخواست خانه را ترک کند، سوفیا واسیلیونا در حضور او به دیگران میگفت: «مگر اینکه از روی جنازهٔ من رد شود.»
هیچکدام نمیدانستند حرف طرف مقابل چقدر جدی است.
پشت صحنهٔ تالار کوچک هنرستان ایستاده بود. روحیهاش را باخته بود و دلش به حال خودش میسوخت. آنموقع هنوز دانشجو بود و اولین اجرای عمومی آثارش در مسکو خوب از آب درنیامده بود. واضح بود که شنوندگانْ موسیقی شبالین (۸) را بیشتر پسندیدهاند. بعد مردی با یونیفورم نظامی پیش او آمد و تسلایش داد؛ دوستیاش با مارشال توخاچفسکی اینطور شروع شد. مارشال نقش حامی او را بازی میکرد و از فرمانده نظامی ناحیهٔ لنینگراد برایش کمکهای مالی میگرفت. آدمی بود دستگیر و صادق. همین اواخر به هر کس که میشناخت گفته بود به نظرش لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک اولین اپرای کلاسیک شوروی است.
توخاچفسکی فقط یک بار نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند. او معتقد بود بهترین راه برای تسریع پیشرفت تحتالحمایهاش سفر به مسکوست. قول داد ترتیب این جابهجایی را بدهد. سوفیا واسیلیونا طبعا مخالف بود: پسرش زیادی ضعیف بود، زیادی شکننده. اگر مادرش نبود، چهکسی هر روز شیرش را به او مینوشاند و حریرهاش را به او میخوراند؟ بله، قدرت، نفوذ و منابع مالی در دست توخاچفسکی بود، اما کلید روح پسر هنوز در دست سوفیا واسیلیونا قرار داشت. چنین بود که در لنینگراد ماند.
او را هم، مثل خواهرهایش، اولین بار در نُه سالگی پشت پیانو نشاندند. از همان موقع بود که معنای دنیا برایش روشن شد؛ دستکم بخشی از دنیا، آنقدر که برای باقی عمر بسش باشد. درک پیانو و موسیقی به نظرش ساده آمده بود، حداقل در مقایسه با درک چیزهای دیگر. برای همین سخت کار میکرد، چون سختکارکردن برایش ساده بود. و چنین بود که سرنوشت گریزناپذیرش رقم خورد. با گذر سالیان، آشناییاش با پیانو هرچه بیشتر شبیه معجزهای میشد، چون سرانجام راهی پیش پایش گذاشته بود تا از مادر و خواهرانش حمایت کند. گرچه نه او مردی متعارف بود و نه خانهشان خانهای متعارف، باز این برایش چیز بیاهمیتی نبود. گاهی بعد از یک کنسرت موفق، وقتی تشویق شده و پول گرفته بود، احساس میکرد شاید بتواند به آن تصویر دستنیافتنی بدل شود، به یک مرد خانواده. با اینهمه، حتی بعد از آنکه خانه را ترک کرد، زن گرفت و پدر شد، هنوز زمانهایی پیش میآمد که احساس پسرکی گمشده را داشت.
آنها که او را نمیشناختند و موسیقی را فقط از دور دنبال میکردند لابد فکر میکردند این اولین بدبیاری اوست. فکر میکردند این آهنگساز مستعد نوزده سالهای که برونو والتر و بعد توسکانینی و کلمپرِر سمفونی اولش را بیدرنگ برای اجرا پذیرفته بودند، از شب نخستین اجرای آن در ۱۹۲۶، تا یک دهه طعم چیزی جز موفقیت ناب و بیغل و غش را نچشیده است. اینجور آدمها شاید در پس ذهنشان به این هم میاندیشیدند که شهرت اغلب به نخوت و خودبینی میانجامد. بله، اینجور آدمها احتمالاً پراودایشان را میگشودند و تصدیق میکردند که آهنگسازان ممکن است بهسادگی از نوشتن موسیقی دلخواه مردم منحرف شوند. و میپذیرفتند که چون همهٔ آهنگسازان در استخدام حکومتند، مسلما اگر خطایی مرتکب شوند و به کسی توهین کنند، این وظیفهٔ حکومت است که دخالت کند و آنها را دوباره به آن هماهنگی عظیم با مخاطبانشان بازگرداند. واقعا هم معقول بود، نه؟
اما داستان چیزی جز این بود: حکومت از همان اول با پنجههای تیزش به جان روح او افتاده بود. آنموقع که هنوز شاگرد هنرستان بود، گروهی از همشاگردیهای چپگرایش سعی کرده بودند او را اخراج و مواجبش را قطع کنند. داستان چیزی جز این بود: انجمن موسیقیدانان پرولتاریای روسیه و سازمانهای فرهنگی مشابه، از بدو آغاز به کار، علیه آنچه او نماد و تجلیاش بود بسیج شده بودند؛ بهتر است بگوییم علیه آن چیزی که گمان میکردند او نماد و تجلیاش است. مصمم بودند یوغ بورژوازی را از گردن هنر باز کنند. پس باید به کارگران آهنگسازی یاد میدادند و موسیقی، در هر نوعش، باید به گونهای میبود که درجا برای تودهها قابل فهم و گوشنواز باشد. چایکوفسکی منحط بود و کوچکترین تجربهگرایی انگ «فرمالیسم» میخورد.
داستان چیزی جز این بود: در همان سال ۱۹۲۹، او را رسما توبیخ کرده و گفته بودند موسیقی اش دارد «از جادهٔ اصلی هنر شوروی منحرف می شود» و از کالج رقص نگاری اخراجش کرده بودند. داستان چیزی جز این بود: در همان سال، میشا کوادری را که آهنگساز اولین سمفونی اش را به او تقدیم کرده بود، دستگیر و اعدام کرده بودند. اولین قربانی در سیاههٔ دراز دوستان و آشنایان نگون بخت او.
داستان چیزی جز این بود: در ۱۹۳۲، وقتی حزب سازمان های فرهنگی مستقل را منحل کرد و زمام همهٔ مسائل فرهنگی را به دست گرفت، نه تنها تعصب و تکبر و جهالت مهار نشد، بلکه همهٔ این ها تمرکزی نظام یافته پیدا کرد. و هرچند این برنامه که کارگران را از معدن زغال سنگ بیرون بیاورند و سمفونی سازشان کنند تحقق نیافت، چیزی شبیه عکسش اتفاق افتاد. آهنگسازان باید بازده کارشان را افزایش می دادند، همان طور که کارگران معدن زغال سنگ، و موسیقی شان هم باید دل ها را گرم می کرد، همان طور که خود زغال سنگ بدن ها را. دیوانسالاران بازده کار آهنگساز را مثل بازده هر کار دیگری ارزیابی می کردند. هنجارهای جاافتاده ای در کار بود و انحرافاتی از آن هنجارها. همین.
در ایستگاه راه آهن آرخانگلسک، وقتی با انگشتانی یخ زده پراودا را باز کرد، در صفحهٔ سه عنوانی دید که انحرافی از این دست را آشکار و آن را محکوم می کرد: آش درهم جوش به جای موسیقی. بلافاصله تصمیم گرفت از راه مسکو به خانه برگردد، بلکه آن جا بتواند از کسی مشاوره ای بگیرد. قطار از برابر مناظر یخ زده عبور می کرد و او برای پنجمین و ششمین بار مقاله را می خواند. از حمله به اپرایش همان قدر جا خورده بود که از حمله به خودش: با چنین نقد و نکوهشی، دیگر اصلاً امکان نداشت لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک در بالشوی روی صحنه بماند. طی دو سال گذشته، همه جا تحسینش کرده بودند، از نیویورک تا کلیولند و از سوئد تا آرژانتین. در مسکو و لنینگراد، اپرا نه تنها عموم مردم و منتقدان، بلکه حتی کمیسرهای سیاسی را هم خوش آمده بود. در کنگرهٔ هفدهم حزب، اجراهایش را ذیل سیاههٔ دستاوردهای ناحیهٔ مسکو ذکر کرده بودند که بنا بود با سهمیهٔ تولید معادن زغال سنگ دانباس (۹) رقابت کند.
حالا دیگر این همه هیچ معنایی نداشت. به زودی تیر خلاص را به اپرایش می زدند، مثل سگی که با زوزه اش ناگهان ارباب را عصبانی کرده باشد. سعی کرد، تا جایی که می توانست با ذهنی روشن، عناصر مختلف این حمله را تحلیل کند. اول از همه، خود موفقیت اپرا، مخصوصا در خارج، حالا به ضررش تمام می شد. انگار نه انگار که همین چند ماه پیش بود که پراودا، با شوری میهن پرستانه، خبر از اولین اجرایش در امریکا، در سالن اپرای متروپولیتن، داده بود. حالا همان روزنامه می دانست که لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک بیرون از اتحاد شوروی موفق بوده، تنها و تنها بدین خاطر که اثری «غیرسیاسی و سردرگم» است و «با آن موسیقی بی قرار و نژندش، سلیقهٔ منحرف بورژوازی را قلقلک می دهد».
بعد نوبت می رسید به آنچه او اسمش را گذاشته بود انتقاد لژ حکومتی و دنبالهٔ همان انتقادات پیشین بود: صورتبندی کلامی همان پوزخندها و خمیازه ها و چرخش های چاپلوسانه به سمت استالینِ پس پرده. خلاصه می خواند که چطور موسیقی اش «قات قات و خرخر و غرش می کند»، چطور «ماهیت عصبی و متشنج و اسپاسم گونهٔ آن برگرفته از موسیقی جاز است»، چطور «زوزه کشیدن» را جانشین آواز کرده است. واضح بود خط به خط این اپرا برای خوشامد «مخنّث ها» نوشته شده، همان ها که هر گونه «ذوق سلیم» موسیقایی را از دست داده اند و سَیلان مغشوش اصوات را ترجیح می دهند. تمرکز لیبرتو هم که عامدانه بر ناشایست ترین بخش های داستان لسکوف گذاشته شده بود. نتیجه «زمخت، بدوی و مستهجن» از کار درآمده بود.
ولی گناهان او سیاسی هم بودند. نویسندهٔ ناشناس آن تحلیل، که از موسیقی همان قدر سر درمی آورد که خوک از طهارت، متن خود را با همان برچسب های آشنای ترشی انداخته تزئین کرده بود: خرده بورژوا، فرمالیست، مِیرهولدی (۱۰)، چپ گرا (۱۱). آهنگساز نه یک اپرا، که یک ضداپرا نوشته بود، با موسیقی ای عمدا پشت و روشده. او از همان سرچشمهٔ زهرآلودی نوشیده بود که آبشخور اعوجاجات و انحرافات چپ گرایانه در نقاشی و شعر و تعلیم و تربیت و علم بود. اگر لازم به توضیح بود ــ که همیشه هم بود ــ چپ گرایی در تضاد کامل با «هنر حقیقی، دانش حقیقی و ادبیات حقیقی» قرار داشت.
همیشه خوش داشت بگوید: «آن ها که گوش شنیدن داشته باشند، خواهند شنید.» حتی کر مادرزاد هم صدایی را که در پس تیتر «آش درهم جوش به جای موسیقی» بود می شنید و عواقب را حدس می زد. در متن سه عبارت بود که نه فقط انحراف نظری او، بلکه شخص خودش را هدف گرفته بودند. «ظاهرا آهنگساز یکسره به این موضوع بی اعتنا بوده که مخاطبش در شوروی به دنبال چیست و از موسیقی چه انتظاری دارد.» همین جمله کافی بود تا حق عضویتش را در اتحادیهٔ آهنگسازان از او بگیرند. «خطر این گرایش برای موسیقی شوروی روشن است.» این یکی کافی بود تا حق آهنگسازی و اجرا را از او بگیرند. و بالاخره: «این بازی هوشمندانهٔ تزویر می تواند پایان ناخوشی داشته باشد.» این هم کافی بود تا جانش را بگیرند.
اما هرچه باشد، او جوان بود و مطمئن از استعداد خود و تا همین سه روز پیش کاملاً موفق. خودش سیاست پیشه نبود ــ حال از این رو که خلق و خویش با سیاست سازگار نبود یا از این رو که قابلیتش را نداشت ــ اما کسانی را داشت که به سراغشان برود. بنابراین در مسکو، اول به سراغ پلاتُن کرژنتسف رفت، رئیس کمیتهٔ امور فرهنگی. ابتدا پاسخی را که در قطار برای این حمله به ذهنش رسیده بود شرح داد. در پاسخ آن نقد، دفاعیه ای برای اپرایش می نوشت، تکذیبیه ای مستدل و آن را برای پراودا می فرستاد. مثلاً می نوشت… اما کرژنتسف، گرچه مؤدب و بانزاکت بود، حتی حاضر نشد حرف هایش را بشنود. آنچه با آن مواجه بودند گزارشی منفی نبود به قلم یکی از آن منتقدانی که نظرشان بر حسب روزهای هفته تغییر می کند و شکمی حرف می زنند؛ سرمقاله ای بود در پراودا. قضاوتی گذرا نبود که بتوان در برابرش استیناف کرد؛ خط مشی رسمی بود، صادرشده از بالاترین سطوح حکومت. به عبارت دیگر، کلامی مقدس بود. تنها کاری که از دست دمیتری دمیتریویچ برمی آمد این بود که رسما عذرخواهی کند، به خطاهای خود اقرار کند و توضیح دهد که هنگام تصنیف این اپرا، شور و شر احمقانهٔ جوانی او از راه به درش کرده است. گذشته از این، باید اعلام کند که از این پس می خواهد در موسیقی مردمی اتحاد شوروی غوطه ور شود، شاید دوباره به جانب آنچه اصیل، مردمی و آهنگین است بازگردد. به زعم کرژنتسف، تنها از این راه ممکن بود الطاف عالیه دوباره شامل حالش شود.
او اعتقاد مذهبی نداشت، ولی غسل تعمیدش داده بودند و گاهی، وقتی از جلو کلیسایی می گذشت که درش باز بود، می رفت و شمعی برای خانواده اش روشن می کرد. کتاب مقدس را هم خوب می شناخت. پس با مفهوم گناه هم کاملاً آشنا بود، همین طور با ساز و کار اجتماعی آن؛ معصیت، اعتراف تام و تمام به ارتکاب معصیت، حکم کشیش دربارهٔ موضوع، توبه، بخشایش. البته در مواردی گناه چنان عظیم بود که حتی کشیش هم نمی توانست آن را ببخشد. بله، او دستورالعمل ها و تشریفاتش را بلد بود، حالا نام کلیسا هرچه می خواست باشد.
بعد سراغ مارشال توخاچفسکی رفت. ناپلئون سرخ هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. مردی بود جدی و خوش قیافه که رستنگاه مویش به دو هلال می مانست. شرح ماوقع را شنید و موقعیت تحت الحمایه اش را به روشنی تحلیل کرد و طرحی راهبردی ریخت که ساده، شجاعانه و سخاوتمندانه بود. قرار شد مارشال توخاچفسکی شخصا نامه ای به رفیق استالین بنویسد و شفاعت او را بکند. موجی از آسودگی دمیتری دمیتریویچ را فراگرفت. وقتی مارشال پشت میزش نشست و کاغذ پیش رویش را صاف کرد، احساس سبکباری و سبکدلی به او دست داد. ولی همین که مرد یونیفورم پوش قلم به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، حال و هوایش عوض شد. قطرات عرق از لای موهایش، از میان آن دو هلال، بر پیشانی اش جاری شد و از پس سر به یقهٔ لباسش ریخت. یک دستش دستمالی را در هوا می جنباند و دست دیگرش مدام در میانهٔ نوشتن از حرکت می ایستاد. این بیم و تشویش برازندهٔ یک سردار نبود و چندان امیدبخش نمی نمود.
در آناپا، عرق از سر و رویشان جاری شده بود. قفقاز گرم بود و او هم هیچ از گرما خوشش نمی آمد. به ساحل خیره شده بودند، اما او هیچ هوس نکرد تنی به آب بزند و خنک شود. در سایهٔ جنگلی که بالای شهر بود راه می رفتند و پشه ها او را نیش می زدند. بعد گله ای سگ محاصره شان کردند و چیزی نمانده بود زنده زنده بخورندشان. هیچ کدام این ها مهم نبود. فانوس دریاییِ تفرجگاه را تماشا می کردند، اما وقتی تانیا سرش را به عقب خم کرد تا بالا را ببیند، حواس دمیتری رفت به چین دلنشینی که پشت گردنش افتاد. از دروازهٔ سنگی کهنی دیدن کردند که تنها بازماندهٔ دژ عثمانی ها بود، اما حواس دمیتری پیش ساق تانیا بود و حرکت ماهیچه هایش وقتی راه می رفت. آن چند هفته در زندگی اش چیزی نبود جز موسیقی و عشق و نیش پشه. موسیقی در سرش، عشق در دلش و نیش پشه ها بر پوستش. حتی این جا هم از حشرات خالی نبود. اما او به سختی می توانست از آن ها بیزار باشد. پشه ها زیرکانه جاهایی را نیش می زدند که دست او به آن ها نمی رسید. آن لوسیون را با عصارهٔ میخک ساخته بودند. چطور می توانست از پشه ای بیزار باشد که باعث می شد انگشتان تانیا پوست او را لمس کنند و بوی میخک را بر آن بنشانند؟
نوزده ساله بودند و به عشق آزاد ایمان داشتند: بیش تر مشتاق یکدیگر بودند تا دیدنی های تفرجگاه. آموزه های متحجر کلیسا، جامعه و خانواده را دور ریخته و به آن جا آمده بودند تا رها از هر قید و بندی خوش باشند.
حالا باید تکلیف همهٔ آن زمان هایی را روشن می کردند که خبری از عیش و عشرت نبود. عشق آزاد ممکن است مسائل اولیه را حل کرده باشد، ولی باقی مسائل سر جایشان بودند. البته عاشق هم بودند، ولی همهٔ مدت کنار یکدیگر بودن ــ حتی با وجود آن سیصد روبل و شهرت زودهنگامی که به دست آورده بود ــ کار ساده ای نبود. موقع آهنگسازی، همیشه دقیقا می دانست چه کند. دربارهٔ اقتضائات موسیقی ــ موسیقی خودش ــ تصمیمات صحیح می گرفت. و موقعی که رهبران ارکستر یا تک نوازان محترمانه می گفتند شاید فلان کار یا بهمان کار بهتر باشد، او همیشه پاسخ می داد: «مطمئنا حق با شماست، ولی فعلاً از این مسئله بگذریم. برای دور بعد تغییرش می دهیم.» آن ها هم راضی می شدند. خود او هم همین طور، چراکه ابدا قصد نداشت پیشنهادات آن ها را به کار ببندد، چون هم از درستی تصمیماتش مطمئن بود و هم از شمّ درستش.
اما بیرون از دنیای موسیقی… قصه پاک فرق می کرد. عصبی می شد، همه چیز در ذهنش مات و مبهم می شد و بعضا تصمیمی می گرفت صرفا به این دلیل که مسئله ای را فیصله دهد، نه به دلیل آن که می دانست چه می خواهد. شاید استعداد پیشرسش در هنر باعث شده بود آن سال های مفید بلوغِ عادی را تجربه نکند. به هرحال، علت هرچه بود، او در مسائل عملی و عینی زندگی کمیتش می لنگید و همین طور طبعا در وجوه عملی عشق و عاشقی. چنین بود که در آناپا، در کنار سرخوشی های عشق، به جهانی کاملاً جدید هم قدم گذاشت؛ جهانی پر از سکوت های ناخواسته، نفهمیدن معنای اشارات همدیگر و نقشه های پریشان خیالانه.
هر یک به شهر خود بازگشتند، او به لنینگراد و تانیا به مسکو. اما همچنان یکدیگر را می دیدند. یک روز داشت قطعه ای را تمام می کرد. از تانیا خواست کنارش بنشیند؛ حضورش به او احساس امنیت می داد. بعد از مدتی، مادرش داخل شد. صاف به تانیا نگاه کرد و گفت: «برو بیرون و بگذار میتیا (۱۲) کارش را تمام کند.»
دمیتری پاسخ داد: «نه، می خواهم تانیا این جا باشد. حضورش کمکم می کند.»
این یکی از معدود مواردی بود که در برابر مادرش ایستاد. شاید اگر بیش تر این کار را کرده بود، سِیر زندگی اش عوض می شد. شاید هم نه ــ کسی چه می داند؟ اگر ناپلئون سرخ در مقابل سوفیا واسیلیونا عقب نشینی کرده بود، او اصلاً چه شانسی داشت؟(۱۳)
روزهایی که در آناپا گذراندند به چکامه ای می مانست. اما یک چکامه، بنا به تعریف، وقتی چکامه می شود که داستان دیگر به پایان رسیده باشد. او عشق را کشف کرده بود؛ اما کم کم این را هم دریافته بود که عشق قرار نیست او را به «آنچه هست» بدل کند، قرار نیست رضایت خاطری عمیق را مثل روغن میخک بر وجود او بنشاند، بلکه او را معذب و دودل خواهد کرد. وقتی از تانیا دور می افتاد، تردیدی برایش نمی ماند که عاشق اوست. وقتی با هم بودند، دو طرف توقعاتی از هم داشتند که او یا از درکش ناتوان بود یا از برآوردنش. مثلاً، در سفرشان به قفقاز، می خواستند حتما زوجی برابر و آزاد باشند. اما غایت این ماجراجویی همین نبود که دست آخر زن و شوهر واقعی شوند؟ این غیرمنطقی به نظر می رسید.
نه، این صادقانه نبود. یکی از نقاط اختلافشان این بود که ــ فارغ از کیفیت کلماتی که بر زبان می آوردند ــ او تانیا را بیش تر دوست داشت تا تانیا او را. تلاش می کرد حسادت تانیا را برانگیزد و از ماجراجویی هایش با زنان دیگر می گفت ــ حال واقعی یا خیالی ــ ولی به نظر می آمد این کارها، به جای این که حسادتش را برانگیزد، او را بدخلق می کند. تهدید به خودکشی هم کرده بود، آن هم بیش از یک بار. حتی یک بار گفته بود با یک بالرین ازدواج کرده که دور از ذهن هم به نظر نمی رسید. اما تانیا با خنده از کنار موضوع گذشته بود. و بعد خود تانیا ازدواج کرد، و این فقط آتش عشق او را تیزتر کرد. دوباره تهدید به خودکشی کرد. اما هیچ تمهیدی کارگر نیفتاد.
آن اوایل، تانیا با لحنی پرمهر گفته بود مجذوب او شده، چون آدمی است صاف و بی غش. اما اگر این باعث نمی شد تانیا او را همان قدر دوست داشته باشد که او تانیا را، این ها به چه دردش می خورد؟ البته خودش احساس صافی و بی غشی نمی کرد. به نظر می رسید این ها کلماتی اند که دست و پای او را می بندند.
سؤالاتی در باب صداقت ذهنش را مشغول کرده بود. صداقت شخصی، صداقت هنری، شکل ارتباط این دو، یا اصلاً وجود چنین ارتباطی؟ هر آدمی چه مقدار از این فضیلت دارد و ذخیره اش چه مدت می پاید؟ به دوستانش گفته بود اگر روزی از لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک برائت جست، بدانند که اندوختهٔ صداقتش ته کشیده.
او خودش را آدمی می دانست با عواطفی بسیار نیرومند که مهارتی در انتقال آن ها نداشت. اما این آسان گرفتن به خودش بود. این صادقانه نبود. در حقیقت، او یک روان رنجور بود. فکر می کرد می داند چه می خواهد. آنچه را می خواست به دست می آورد، بعد دیگر نمی خواستش، از دستش می داد و دوباره می خواست به چنگش بیاورد. البته بسیاری از خواسته هایش را برآورده می کردند، چون پسر عزیزکردهٔ مادر بود و دو خواهر داشت. تازه هنرمند هم بود و از او توقع می رفت «خلق و خوی هنری» داشته باشد. موفقیتی هم به دست آورده بود که به او اجازه می داد با تبختر ناگهانیِ برآمده از شهرت با آدم ها رفتار کند. مالکو رک و راست او را متهم به «نخوت فزاینده» کرده بود. اما در پس این همه، اضطرابی شدید نهفته بود. او یک روان رنجور وسواسی بود. نه، کار حتی از این هم خراب تر بود: او به هیستری مبتلا بود. چنین خلق و خویی از کجا می آمد؟ از پدرش؟ نه. از مادرش هم نه. درهرحال آدم از خلق و خوی خودش نمی تواند فرار کند؛ این یکی هم جزئی از سرنوشت هر کس است.
در ذهنش می دانست چه تصوری از عشق آرمانی دارد…
اما آسانسور از طبقهٔ سوم گذشته بود، بعد هم از طبقهٔ چهارم، و حالا داشت جلو او می ایستاد. چمدانش را برداشت. در باز شد و مردی که نمی شناخت از آسانسور خارج شد. داشت «سرود ضدحمله» را با سوت می زد. همین که با سازندهٔ آن سرود روبه رو شد، نیمه کاره رهایش کرد.
در ذهنش می دانست که چه تصوری از عشق آرمانی دارد. این تصور آرمانی را موپاسان در یکی از داستان های کوتاهش به کمال بیان کرده بود؛ داستانی دربارهٔ فرمانده جوان پادگانی در استحکامات شهری در ساحل مدیترانه. آنتیب، بله، خودش بود. خلاصه این که افسر جوان عادت دارد برای قدم زدن به بیشهٔ خارج شهر برود. آن جا مدام به همسر یکی از تجار محلی، موسیو پاریس، برمی خورد. گفتن ندارد که عاشق آن زن می شود. اما زن هر بار اشارت های مرد را بی جواب می گذارد، تا این که روزی به او خبر می دهد شوهرش دارد به مسافرتی یک روزه می رود و شب هم برنمی گردد. قرار دیداری می گذارند، اما زن در آخرین لحظه تلگرافی دریافت می کند: کارهای شوهر زودتر از موعد به انجام رسیده و او تا سر شب به خانه برمی گردد. فرمانده پادگان، که شور عشق دیوانه اش کرده، وانمود می کند وضعیت نظامی اضطراری پیش آمده و دستور می دهد دروازه های شهر را تا صبح روز بعد ببندند. شوهر که بازمی گردد، او را با سرنیزه می رانند و ناچار شب را در سالن انتظار ایستگاه راه آهن آنتیب می گذراند. این همه فقط برای این که افسر بتواند از آن ساعات اندک عشق لذت ببرد.
البته که او نمی توانست خود را فرمانده دژی تصور کند، ولو دروازهٔ فروریختهٔ یک دژ عثمانی، حوالی حمام های معدنی یکی از شهرهای خواب آلود حاشیهٔ دریای سیاه. اما اصل قضیه همچنان صادق بود. طریق درست عشق ورزیدن همین بود ــ بی هراس، بی حد و مرز، بی اندیشهٔ فردا. و سپس، بی پشیمانی.
حرف های قشنگی بود، برآمده از احساساتی قشنگ، ولی این کارها از او برنمی آمد. می توانست تصور کند ستوان توخاچفسکی جوان، اگر فرمانده پادگانی بود، از پس چنین کاری بربیاید، اما شور عشق دیوانه وار خودش… خب، آن قصه ای کاملاً متفاوت از آب درمی آمد. آن موقع با گاوک (۱۴) در تور کاری بود. گاوک رهبر بدی نبود، اما تا عمق وجودش بورژوا بود. در اُدسا بودند، چند سال قبل از ازدواجش با نیتا. آن موقع هنوز داشت سعی می کرد حسادت تانیا را برانگیزد، و شاید حسادت نیتا را هم. بعد از یک شام خوب، به بار هتل لندن برگشت و رفت سراغ دو تا دختر. شاید هم دخترها رفتند سر وقت او. خلاصه این که نشستند سر میزش. جفتشان خیلی خوشگل بودند و او بلافاصله مجذوب یکی شان شد، رُزالیا. دربارهٔ هنر و ادبیات با هم حرف زدند. بعد هم با کالسکه ای اسبی رساندشان به خانه. آن یکی دخترک در تمام طول راه رویش را برگردانده بود. از یک چیز اطمینان داشت: عاشق رُزالیا شده بود. زن ها می خواستند روز بعد، با کشتی بخار، به باتومی (۱۵) بروند و او هم به بدرقه شان رفت. ولی دخترها اصلاً نتوانستند پایشان را از اسکله آن طرف تر بگذارند، چون دوست رُزالیا را همان جا دستگیر کردند؛ به جرم فاحشگی.
این ماجرا غافلگیرش کرد. همزمان عشقی وحشتناک به رزُچکا به جانش افتاده بود. سرش را به دیوار می کوبید و موهایش را می کند، درست مثل شخصیت عاشق پیشهٔ یک رمان زرد. گاوک او را از این دو برحذر داشته و گفته بود آن ها فاحشه هستند. ولی این اخطار فقط هیجان او را بیش تر کرد. خیلی خوش می گذشت. آن قدر خوش می گذشت که نزدیک بود با رزُچکا ازدواج کند. ولی موقعی که به دفتر ثبت اُدسا رفتند، دید اوراق هویتش را در هتل جا گذاشته. بعد یک جورهایی ــ اصلاً یادش نمی آمد چرا و چطور ــ میانه شان به هم خورد. صحنهٔ پایانی را یادش بود: ساعت سه صبح و زیر بارانی سیل آسا، از قایقی پهلوگرفته در سوخومی (۱۶) پیاده شده و پا به فرار گذاشته بود. واقعا کل این ماجرا چه بود؟
ولی نکته این جا بود که اصلاً احساس پشیمانی نمی کرد. بی حد و مرز، بی اندیشهٔ فردا. چطور شد که نزدیک بود با فاحشه ای حرفه ای ازدواج کند؟ پیش خودش فکر می کرد به خاطر شرایط بوده و تا اندازه ای هم (folie à deux (۱۷. البته پای روحی طغیانگر هم در میان بود. «مادر، این رُزالیاست، همسرم. غافلگیر که نشدید؟ مگر دفتر یادداشت های روزانه ام را نخوانده اید؟ آن جا که نوشته بودم: ” ازدواج با یک فاحشه”»؟ خوب است زن هم پیشه و حرفه ای داشته باشد، نه؟ تازه راحت هم می شود طلاق گرفت. پس چرا که نه؟ دچار عشقی پرشور به آن زن شده بود، چند روز بعد تا پای ازدواج با او رفته بود و چند روز بعدتر داشت زیر باران از دست او فرار می کرد. در این میان، گاوک پیر در رستوران هتل لندن می نشست و نمی دانست یک کتلت بخورد یا دو تا. هیچ کس نیست که بگوید قصه بهتر است به کدام مسیر برود؟ آدم تازه بعدها می فهمد، وقتی دیگر خیلی دیر شده.
او مرد درونگرایی بود که جذب زنان برونگرا می شد. آیا این هم بخشی از مشکل بود؟
سیگار دیگری روشن کرد. بین هنر و عشق، بین سرکوبگر و سرکوفته، همیشه سیگاری بوده. جانشین زاکرفسکی را تصور کرد که پشت میزش نشسته و پاکت بلوموری اش را به سمت او می گیرد. او رد می کند و از پاکت کازبکی خودش به او تعارف می کند. بازجو هم به نوبهٔ خودش مال او را رد می کند و هرکدام سیگار انتخابی خود را روی میز می گذارند و رقص به انجام می رسد. کازبکی را هنرمندها می کشیدند و حتی طراحی پاکتش هم به آزادی اشاره داشت: سواری که چهارنعل در برابر کوهستان کازبک می تاخت. می گفتند استالین شخصا این طرح گرافیکی را تأیید کرده، گرچه رهبر کبیر سیگار خودش را می کشید: هرزگوینا فلور. این سیگار را مخصوص او درست کرده بودند، و گفتن ندارد با دقتی هول انگیز. البته استالین به همین سادگی یک نخ هرزگوینا فلور را گوشهٔ لبش نمی گذاشت. نه، او ترجیح می داد لولهٔ باریک مقواییِ ته سیگار را بشکند و بعد توتون را داخل پیپش بریزد. آن ها که از پشت پرده خبر داشتند به آن ها که خبر نداشتند می گفتند میز استالین آشفته بازاری است پر از کاغذباطله و تکه مقوا و خاکستر. او هم این را می دانست ــ در واقع او هم از دیگران شنیده بود، آن هم بیش از یک بار ــ چون هر چیزی مربوط به استالین ارزشش را داشت که بارها نقل شود، هرقدر هم پیش پاافتاده باشد.
هیچ کس در حضور استالین هرزگوینا فلور نمی کشید، مگر آن که به او تعارف می شد. در این صورت هم افراد معمولاً می کوشیدند محیلانه از کشیدنش طفره بروند و بعد آن را همچون شیئی مقدس به رخ دیگران بکشند. مجریان دستورات استالین بیش تر بلوموری می کشیدند. اعضای ان.کا.و.د. هم بلوموری می کشیدند. طرح روی پاکتش نقشهٔ روسیه بود. کانال دریای سفید، که نام سیگار را هم از همان گرفته بودند، با رنگ سرخ علامت گذاری شده بود. این دستاورد عظیم کشور شوراها در اوایل دههٔ سی حاصل دسترنج محکومان به کار اجباری بود. عجیب آن که این موضوع را دائم در بوق و کرنا می کردند. ادعا می شد که محکومان، در طول احداث کانال، هم به پیشرفت خلق کمک کرده اند و هم خود را «قالب ریزی دوباره». خب، از آن جا که شمار این کارگران صد هزار نفر بود، محتمل است که برخی شان به لحاظ اخلاقی اصلاح شده باشند. ولی گفته می شد یک چهارمشان مرده اند و بی شک این یک چهارم در «قالب ریزی دوبارهٔ خود ناکام مانده اند. آن ها همان خاک اره هایی بودند که موقع خُردکردن چوب به هوا پرت می شوند. و مأموران ان.کا.و.د. بلوموری هایشان را آتش می زدند و، از پس دود سیگار، رؤیای تازه ای می دیدند از ضربه ای تازه با تبر.
منبع: یک پزشک